نکات زیر را در زمان شستشوی لباسهای خود دنبال کنید. با رعایت این چند نکته ی ساده بهتر از همیشه از لباسهای خود مراقبت کنید.
![](http://www.beytoote.com/images/stories/housekeeping/hou14617.jpg)
برای از بین بردن لکه ها ابتدا علت و نوع لكه را كه از چه موادی است را پيدا كنيد
به محض آن كه لكه روي پارچه پيدا شود براي از بين بردن آن بايد دستورات ذيل را اجرا كرد.
* ابتدا علت و نوع لكه را كه از چه موادی است پيدا كنيد.
* نوع پارچه را به خصوص از لحاظ قابل شستشو بودن تعيين كنيد.
بیشتر در ادمه مطلب
![](http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fun1917.jpg)
بازیهای محلی
بیشتر در ادمه مطلب
![](http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fun1451.jpg)
تنها وسیله مورد نیاز در این بازی یک دستمال است. هرچه تعداد بازیکنان در این بازی از چهار نفر بیشتر باشد بازی جذاب تر می شود. همه افراد به شکل دایره و رو به داخل روی زمین می نشینند. یکی از بچه ها به عنوان گرگ مشخص شده و در حالی که دستمال را در دست دارد دور دایره پشت افراد دیگر می چرخد.
او باید بدون این که افراد متوجه شوند دستمال را به پشت سر یکی از بازیکنان بیندازد. آن بازیکن باید دستمال را برداشته و دور بازیکنان دیگر به دنبال گرگ بدود تا او را بگیرد. نوع حرکت او باید دقیقا مانند حرکت گرگ باشد. اگر گرگ مسیرش را از بین بچه ها انتخاب می کند او نیز همان مسیر را برود.
اگر موفق به گرفتن گرگ شد گرگ در جای او می نشیند و او گرگ می شود اما اگر بازیکنی که دستمال به پشت سرش افتاده متوجه نشود و گرگ یک دور کامل دور بچه ها بچرخد بچه ها همه با هم می خوانند: «تخم مرغ گندیده یکی ز ما رنجیده». در این صورت کسی که متوجه دستمال نشده برمی خیزد و در وسط دایره می نشیند. این روند تا تمام شدن افراد ادامه می یابد تا برنده مشخص شود.
![](http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fu9111.jpg)
وقتی کسی به شخصی یا اشخاصی مدیون می شود یا به دلیل محبتی که دیده، نمی خواهد کار ناشایستی در حق آنها بکند، این ضرب المثل را به کار می برد و می گوید: من نمک گیرشان هستم.
بیشتر در ادمه مطلب
![](http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fu9944.jpg)
داستان ضرب المثل درون مرا می کشد از بیرون شما را
در مورد كسانی گفته می شود كه با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند و مورد رشك و حسد دیگران واقع می شوند .
آورده اند كه ...
مردی دهاتی به شهر آمد یك نفر از دوستان شهری او كه دختری بسیار زشت داشت با همكاری دو سه نفر از دوستان خود، اطراف او را گرفتند و با تشویق و ترغیب های بسیار ،دخترك را به عقد زناشویی او در آوردند .
دهاتی وقتی فهمید چه حقه ای به او زده اند كه كار از كار گذشته بود. پس تن به قضا داد و او را پذیرفت .
دو روز بعد همسرش را سوار الاغش كرد و به سوی ده روان شد زن چون شهری بود، چادری زرق و برق دار بر سر داشت و كفش پاشنه بلند پوشیده بود و قروفری تمام عیار از خود نشان می داد .
این وضعیت ظاهری او ،توجه دهاتی ها را به خودش جلب كرد و اتفاقا چون از نظر قد و قامت هم، بلند و كشیده بود، بیشتر نظرها را به سوی خود جلب می كرد .
او چون در كوچه های دهكده بارویی گرفته و صورتی پوشیده حركت می كرد ،كسی نمی توانست چهره اش را ببیند و همگان خیال می كردند كه صورتش هم، مثل اندامش نیكوست!
اتفاقا روزی با شوهرش و جمعی از اهالی ده ،مطابق معمول روی سكوی دكان بقالی، نشسته بود و سرگرم خوردن چای بود كه زن را با همان چادر قروفری دید كه از آنجا می گذرد و دو سه نفری از جوانهای اوباش ده هم به دنبالش روان هستند .
ظاهر جذاب و سر وضع دلفریب زن، تعدادی از دهقانان دیگر را هم كه آنجا نشسته بودند جلب كرده بود و سر و كله همه به طرف او كشیده می شد.
شوهر وقتی آن عده جوان را در تعقیب زن خود روان دید و دل اطرافیان خود را هم،از كف رفته مشاهده كرد ،بی اختیار از جای برخاست و چادر از سرش كشید و چهره زشت و پر آبله و سرطاس و كم موی او را در معرض تماشای آن جمع گذاشت و گفت:شما را به خدا، ببینید و دقت كنید كه چگونه او از درون مرا می كشد از بیرون شما را !
منبع:vista.ir
![](http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fun2039.jpg)
داستان های کوتاه
روزي مدیر یکی از شرکتهاي بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید:شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد:ماهی 2000 دلار
مدیر با نگاهی اشفته دست به جیب شد و از کیف خود 6000 دلار در اورد و به جوان داد و گفت :این حقوق
سه ماه تو ,برو و دیگر اینجا پیدایت نشود ... تو اخراجی
ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و از آنجا دور شد.
مدیر از کارمند دیگري که نزدیکش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر جواب داد:او پیک پیتزا فروشی بود که براي کارکنان پیتزا اورده بود.
منبع: nice-storyy.blogfa.com
منبع:بیتوته
![](http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fun2026.jpg)
داستان آموزنده
یک پیر مرد کار گر که تقرباً 50 سال داشت در یک گوشه ای از شهر زندگی میکرد. روزگار این مرد بیچاره چندان خوب نبود مرد بیچاره روز میرفت کار میکرد روزانه هر اندازه که کار میکرد شب همان را غذا با خود می آورد حتی بعضی روز ها نمتوانست نفقه خانواده خودش را تأمین کند. شب گرسنه را صبح میکرد. یک روز این پیر مرد تا شام کار میکند. شام هنگام برگشت به خانه سه دانه نان از نانوائی با خود گرفت در وسط راه ناگهان صدای (چرنگ چرنگ) سک را میشنود.
دلش آرام نمی گیرد میرود میبیند که در یک خرابه یک سک با چند تا چوچه خود خوابیده از گرسنگی حال و حرکت در جانش نمانده بود در همین موقع مرد از نان که برای خانواده خود گرفته بود یک دانه شان را پیش سک انداخت سک با خوردن این نان یک کم حرکت پیدا کرد. مرد نان دومی را نیز به سک داد و بالاخره با یک نان به خانه برگشت وقتیکه زنش پرسید که امروز چرا ؟ چه شده؟ مرد گفت که امروز کار نبود.
بعد از گذشت چند روز این مرد چنان سرمایه دار شد که صاحب چند تا دکان در آن شهر شد مردم از این کار حیرت کرده بودند.
خود مرد همچنان حیران بود که چطور به یک بارگی رحمت خدا بر او نازل گشت؟
بعد از فکر های زیاد در یافت که این همه ثروت نتیجه همان روزی بود که به سک رحم کرده بود.
نتیجه اخلاقی داستان:
تمام مخلوقات خداوند در زیر ترحم های یکدیگر زندگی میکند. اگر ما احساس ترحم در برابر مخلوقات خداوند داشته باشم پس بدون شک خداوند از ما خوشنود و برکات خود را نازل خواهد کرد.
منبع: aminiblog.blogfa.com
منبع :بیتوته
![](http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fun1797.jpg)
داستانهای مثنوی معنوی
شير بيسر و دم
در شهر قزوين مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده ميشدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميكرد و تصويري ميكشيد كه هميشه روي تن ميماند.
بیشتر در ادمه مطلب
![](http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fun1826.jpg)
درویش و کریم خان زند
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
بیشتر این حکایت در ادمه مطلب
![](http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fu10144.jpg)
دلنوشته های زیبا و خواندنی درباره امام رضا (ع)
دل من گم شده گر پیدا شد
بسپارید امانات رضا
واگر ازتپش افتاد دلم
ببریدش به ملاقات رضا
ازرضاخواسته بودم شاید
بگذارد که غلامش بشوم
همه گفتندمحال است ولی
دلخوشم من به محالات رضا
بیشتر این دل نوشته در ادمه مطلب
تعداد صفحات : 24