loading...
ایـران نـیـوفان جـامـع تـریـن مـجـلـه تـفـریـحـی ایـنـتـرنـتـی
حاجــَے بازدید : 50 سه شنبه 07 دی 1395 نظرات (0)

 

بهاره آی بهاره

"به به "به عید نوروز
 بهاریه شب و روز


رسیده فصل  پیک نیک
برید یه پارک نزدیک


سرسره ها و تابا
منتظرن بچه ها


فصل بهار که می شه
دیگه سرما نمیشه


نه کاپی شن نه کلاه
نه دستکشای راه راه


با یک لباس راحت
تو چمن و طبیعت


توپ بازی و تاب بازی
کنار جوی، آب بازی


بهاره آی بهاره  
به به چه کیفی داره

 

منبع:tebyan.net

  منبع: بیتوته 

حاجــَے بازدید : 248 سه شنبه 07 دی 1395 نظرات (0)

 آن سال زمستان، زمستان سختی بود:

درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.


آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.


همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.


آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.


یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..


….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟


بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.


اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد…..
…..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.


بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:

بابابرفی! بابابرفی!
چه کم حرفی! چه کم حرفی!….

…. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند.
تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است.
بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:

سَرت رفت و کُلاهِت موند،
بابابرفی، بابابرفی!

دِلِت شد آب و آهِت موند،
بابابرفی. بابابرفی!

دو چشم ما به راهت موند،
بابابرفی، بابابرفی!

پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند:
بابابرفی، بابابرفی

 

  جبار باغچه بان

منبع:ninisite.com

منبع :بیتوته

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 383
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 43
  • بازدید امروز : 101
  • باردید دیروز : 179
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 810
  • بازدید ماه : 4,285
  • بازدید سال : 29,370
  • بازدید کلی : 143,160
  • #مـن_حـمایـت_میکنم(:

    کمک به موسسه محک